به این فکر میکردم که تمام این سالها اگر از اول اصلا تصمیم به ازدواج نداشتم و بهش فکر نمی کردم الان کلا توی زندگیم بیشتر پیشرفت میکردم!
مثلا به جای اینکه پولم رو برای خانه پس انداز کنم همون موقع که پراید 20 تومن بود یه پراید میخریدم و همه سرمایه ام رو میکردم ماشین.
الان هم ماشین داشتم هم ارزش پولم حفظ شده بود!
یا خیلی چیزای دیگه که فقط به این دلیل ضرر کردم که فکر میکردم همین روزها میتونم ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم. زهی خیال باطل.
کلا دوره ای شده که مجردی فکر کنی و زندگی کنی بیشتر و سریعتر پیشرفت میکنی.
از این میسوزم که پس انداز کردم برای ازدواج و در عرض یکسال همه داراییم یک سوم شد، مثل یخ آب شد و من هیچکاری نتونستم بکنم.
حالا میری خواستگاری میگن ماشین داره؟ خونه داره؟ چقدر سرمایه داره؟ و اونوقت من بگم چقدر پس انداز دارم؟ در عرض یکسال قیمت رهن دو برابر شده! خب مگه یه آدمی مثل من که تقریبا 90 درصد پولش رو پس انداز میکنه چقدر میتونه توی یکسال جمع کنه که الان قیمت ها باید دو برابر و سه برابر باشه؟!
هیچی دیگه، فکر کنم اینطوری پیش بره حتی تا آخر عمر پول دو متر قبر هم نداشته باشیم.
و این قضیه خیلی باعث ناامیدی و ناراحتیم شده. خانواده هم که کلا درک نمیکنن و اصلا توی یک دنیای دیگه ای هستند.
دوره ای شده که بخوای مجردی زندگی کنی خیلی بیشتر میصرفه، با همه گناهانش حتی. باز هم از اینجایی که هستم بهتره.
در یک سرمایه گذاری جدید، همزمان جهت حذف عادت پول جمع کردن مثل کلاغ، اقدام به خرید یک میز دنیته به مبلغ یک میلیون تومن و یک صندلی دی ایکس ریسر به مبلغ سه میلیون و هشتصد هزار تومان کردیم. (البته صندلی رو چون تخفیف 20 درصد بهاره خورده بود تشویق شدم بخرم وگرنه به قیمت اصلی نمی خریدم)
حس خیلی بدی دارم که اینقدر پول برای صندلی هزینه کردم اما دوست دارم به جای اینکه ذهنم رو از خرج کردن بترسونم دنبال راهی باشم که درآمد بیشتری کسب کنم و بتونم پول چیزی که دوستش دارم رو در بیارم.
و این عادت تلاش برای پیشرفت با پول خرج نکردن، به جای پول درآوردن، عجب عادت بدی است!
یک پروژه جانبی توی شرکت قراره بگیرم که به دلایلی نمیدونم چرا با مدیرم صحبت نمی کنم که چقدر قراره از اون پروژه گیرم بیاد!
دیروز آخر وقت رفتم پیش مدیر و پیشنهاد دادم که برای پروژه مارکتینگ که به صورت استارتاپی من و یکی دیگه از بچه های شرکت داریم روش کار میکنیم، یک بلاگ راه بندازیم و تولید محتوا روی اون دامین مورد نظرمون برای اینکار داشته باشیم.
مدیرمون میگفت سعی کن دوستت رو هم هل بدی، اینکه اینکارا رو خودت پیگیری میکنی خیلی خوبه و سعی کن خودت مسئولیت کامل همه جنبه های این پروژه رو بر عهده بگیری.
گفتم دارم تلاش میکنم ذهنیتم رو از حالت کارمندی در بیارم و درباره دوستم هم میدونم و میدونید که درگیر مشکلات شخصی هست که روی کار قطعا تاثیر گذاره و متاسفانه من نمی تونم در اینباره باهاش حرف بزنیم و ازش توقع بازدهی بیشتری داشته باشم چون بهرحال در مقام کار خواستن ازش نیستم و نمیتونم تحت فشار بزارمش.
هنوز میز و صندلی جدید که سفارش دادم نرسیده اما همین میز فعلی رو فکر کنم بعد از یکسال! تمیز و خلوت کردم حسابی و همچنین یک ایده نورپردازی با ریسه LED رنگی دور میز پیاده سازی کردم که خیلی از نتیجه کار در شب راضی هستم و جلوه قشنگی به میز کارم داده :)
_ یکی از مهمترین دلایلی که اینکارو کردم این بود که بتونم بیام اتاق پایین و خب کمی رفع عادت کنم.
اولین بار که با نویسنده کتاب آشنا شدم، از طریق دیدن یکی از ویدیوهاش توی یوتیوب بود. ویدیو مربوط به مناظره درباره فمنیست بود و من مجذوب نحوه بحث کردن جردن پیترسون شدم.
پیترسون با حالتی کاملا خونسرد، مطمئن و عمیق گوش میداد و نمی ذاشت هیچ کلمه ای از زیر گوشش در بره و جوابهای کاملا قانع کننده و منطقی داشت.
با اون قیافه پوکر فیس منو یاد خودم مینداخت که منم وقتی میخوام بحث عمیقی کنم همین شکلی میشم، البته پیترسون ورژن خیلی خیلی بهتری بود!
تحلیلی که یه نفر دیگه از شگرد مناظره کردن پیترسون منتشر کرد منو بیشتر علاقه مند به شناخت طرز تفکر این فرد کرد. اینکه چطور ایشون دقیق گوش میده، فن ها و تله های مناظره کنندگان رو به خوبی تشخیص میده و جواب و عکس العمل مناسب رو نشون میده.
بیشتر که دربارش تحقیق کردم متوجه شدم که ایشون یک نویسنده هم هستند و اخیرا هم کتابی منتشر کرده اند به نام " 12قانون زندگی: نوش دارویی برای بی نظمی"
با تحقیق بیشتر فهمیدم که کتاب به فارسی هم ترجمه شده و با کد تخفیفی که توی عید از طاقچه گرفته بودم کتاب رو خریدم.
چیزی که جردن توی فصل اول کتاب توضیح میده به طور خلاصه اینه که اگر قوی هستی، احتمال اینکه قویتر بشی خیلی بیشتره و اگر ضعیف هستی و حال بدی داری به احتمال زیاد این حال بد قراره بدتر بشه!
همیشه برای خودم سوال بوده که چطوره که بعضیا تا یکی از خودشون ضعیف تر رو می بینند شروع به تخریبش می کنن تا زمانی که هیچی ازش باقی نمونه.
نویسنده میگه که آدمای دیگه وقتی ما خودمون رو ضعیف نشون میدیم به سمت ما برای تخریبمون و قویتر نشون دادن خودشون جذب میشن. و اینجاست که ما که کمی ضعیف بودیم، حالا با حرف ها و کارهای بقیه ضعیفتر میشیم.
برای من در مرحله اول این موضوع به خانواده بر میگرده، من تصمیمات محکم و قاطع به اندازه کافی نمی گیرم و اونها این پیام رو دریافت می کنند که محمد نمیتونه تصمیم بگیره و در نتیجه به خودشون اجازه میدن که توی تصمیمی گیری هام دخالت کنند.
نکته مهم چرخه ی بازخوردی هست که شکل میگیره! من حال بدی دارم و این حال بد دوباره باعث میشه حال بدی از اینکه حال بدی دارم داشته باشم، و این یه حلقه از حال بد رو شکل میده که خارج شدن ازش کار خیلی سختیه.
فکر می کنم من در حال حاضر در سطح پایینی از ساختار سلسله مراتب اعتماد به نفس و خودباوری و استقلال هستم. و چیزی که توی چندین سال نوشتن افکارم می بینم اینه که هیچ اوضاع بهتر نشده! البته به لطفا خانواده که از کوچکترین کاری هم برای بدتر کردن اوضاعم دلسوزانه دریغ نمی کنند.
من توی یه چرخه گیر افتادم، چرخه ای از عادات بد!
نویسنده، در فصل اول نکته جالبی که منو روشن کرد میگه و اونم اینکه تغییر، از جایی آغاز میشه که ما مسئولیت خودمون و سرنوشتمون رو بر عهده میگیریم و داوطلبانه به استقبال تغییر و رنج میریم. اونجاست که به جای ترس و اضطراب از اژدهایی خوابیده روی گنج، تمرکزمون معطوف به گنجی میشه که اژدها روش خوابیده و من میتونم اون رو از آن خودم بکنم.
اینروزها دارم سعی می کنم که مسئولیت زندگی خودم رو به عهده بگیرم و از این چارچوب فکری حال بد و چرخه بی نهایت بد بیرون بیام.
امسال رو اگر بخوام نام گذاری کنم اسمش رو میزارم سال "ترک عادت" !
نکته ای که درباره ترک عادت وجود داره اینه که شما وقتی تصمیم میگیرید که عادتی رو ترک کنید که
اولا: نسبت به اون عادت بد شناخت داشته باشید و تونسته باشید پیداش کنید!
و دوما: شما مسئولیت چیزی که اون عادت داره شما رو بهش تبدیل میکنه به عهده بگیرید.
البته من خیلی توی این مسیر تنها هستم، قصدم این بود که برای اولین تغییر اتاق پایین رو حالا که برادرم نیست مال خودم کنم. تا این حرف از دهنم در رفت که میخوام یه فرش بخرم و بندازم اتاق پایین، قبل از اینکه حرفم تموم بشه مخالفتشون شروع شد! یعنی حتی گوش ندادن که چی میخوام بگم.
حضرت دوست که تا اسم فرش آوردم فکر کرد میخوام فرش زیر پاشو بندازم دور و شروع کرد به مخالفت که نه نمیزارم دست به فرش بزنیا! فرش نو (حداقل مال 15 ساله) مگه دیوانم بندازم دور، اصلا نمیدمت اون فرشو رو، حق نداری پولت رو هم خرج فرش کنی. تو باید حرف پدر رو گوش کنی و هر چی میگه بگی چشم، خدا گفته و از پیامبر حدیث داریم.
و اولین قدم با صورت به دیوار برخورد کرد و مساله با یک دعوا تموم شد و فعلا هم دیگه باهاشون نمیخوام حرف بزنم.
جنبه دیگه ای که از قانون اول برداشت کردم مربوط به خشم انفجاری و شوک مانندی بود که موقع دعوا با حضرت دوست بهم دست میده. در واقع پدرم اولین کسی بود توی زندگی که به طور مستمر برام قلدری میکرده همیشه و آزارم میداده و تمایلات و خواسته هامو مجبور بودم سرکوب کنم به خاطرش.
نویسنده میگه که نمونه چنین خشمی، توی سربازان ساده ای مشاهده میشه که در بهوبه جنگ و زیر فشار یهو تبدیل به یک جنایتکار و درنده خو میشن! اونها جوری واکنش نشون میدن انگار که می تونند توی صحنه نبردهای سنگین حضور پیدا کنند مانند افراد دیو سیرت میشن! (مثل اون سرباز فیلم غلاف تمام فی که آخرش فرمانده خودشو کشت و خودش هم خودکشی کرد!)
در واقع همین اتفاق برای من میافته موقعی که باهاش دعوام میشه، یک تجلی خشمی که میترسم زندگیم رو نابود کنه اما تقصیر من نیست و واقعا برام سخته کنترل اوضاعی که پیش میاد. من حالا بزرگ شدم و تحمل رفتار bully پدرم رو ندارم. البته اون هم دنبال برطرف کردن حس پستی و حقارت خودش از طریق تحمیل خواسته هاش به ما هست، خودش خوب میدونه که اونم در سطح پایینی از سلسله مراتب ارزش شخصیتی قرار داره و اینکه همیشه سعی می کنه که مارو هم پایین ببینه و نگه داره واقعا تا حد زیادی عصبانیم میکنه. و این خشم انفجاری شوکه کننده از من ساده و مهربون فقط بر میاد!
دارم سعی می کنم که این خشم رو راحتتر بروز بدم و اینقدر خودمو سرکوب نکنم و در همین راستا تصمیم گرفتم گوش و چشمم رو به هر چی حدیث احترام به والدین هست ببندم! من به گذشتن از این سقف نیاز دارم و باید بتونم خودمو از این بند که به پدر و مادرم اجازه بدن که منو توی مشت داشته باشند رها کنم. راه حل درستی نیست، اما باید یاد بگیرم که به هر کسی حتی پدرم هم اجازه ندم که بخواد بهم زور بگه. نه دیگه بیش از این . شاید خدا منو به خاطر اینکار مجازات کنه، اما خودش خوب میدونه که مقصر وضعیت فعلی همونه.
خسته شدم از بس از ترس و اضطراب اینکه مبادا حرفی بزنم که باعث رنجش خاطر بقیه بشه خودمو له کردم. از بس از تعارض و بروز اختلاف ترسیدم و دائما استرس دارم.
همین والدین محترم و دلسوز مسئول این وضعیتی هستن که برای من پیش آوردن و حالا هم فکر میکنند مقصر نیستن و فقط دلسوزن!!
مادر ترسو و مضطرب و بی اعتماد بنفس و پدر سلطه گر و کنترل کننده و خشن! این آدمها از من چیزی ساختند که حالا باید زحمت بکشم و خودمو کامل خرد کنم تا بتونم از خودم چیزی بسازم که بتونه یه زندگی عادی داشته باشه!
وقتی میگم خرد کنم، یعنی تمام انگاره های پیش فرض حتی مذهبی ام رو هم خرد کنم. همیشه داشتن احساس گناه، همیشه ترس از قضاوت، همیشه ترس از مجازات، همیشه ترس از آدم بدی شدن و . . می خوام خودم باشم، خوب یا بد!
خدایا ببخش، من نیاز دارم که یه مدت کلا خفه و خاموشت کنم :) قطعا بر میگردم، اون روزی که اینقدر دیگه چس ناله نزنم و تورو مقصر اتفاقات بد زندگیم ندونم.
میخوام چرخه وجودیمو که 15 سال هست داره به سمت پایین حرکت میکنه و سرعت زیادی گرفته متوقف کنم و به سمت بالا هل بدم! شاید نقطه اول!
میدونم که از بالا همه نگاه می کنی و مطمئن هستم که سریع و عجولانه منو قضاوت نمی کنی و بهم اجازه کشف و شهود میدی.
کمک کن که هزینه بازسازی خودم زیاد و یا غیر قابل جبران نباشه.
آسون بگیر اینبار، نه مثل اونبار که با جودو رفتن خواستم تغییری بوجود بیارم و از اونجایی که باهام اختلاف نظر داشتی زدی تردیم :)
آمین، اَه
این مورد هم که هیچ.
به مادرم میگم که زنگ بزنه و جواب منفی بده، فرداش که سر کار هستم مادرم زنگ میزنه و باز میگه بیشتر فکر کن و حالا بیا یه جلسه دیگه حرف بزنید و خانم فلانی خیلی ازشون تعریف کرده و . میگم خب باشه!
روزی که میخواد زنگ بزنه بهش تاکید میکنم که بگو فقط خودم هستم و پسرم، لطفا مردونه نباشه تا جلسه زیاد رسمی نشه و ما بتونیم چارکلام با خیال راحت صحبت کنیم.
پشت تلفن میگه ساعت هشت؟ آها. خب باشه
میگم مامان مگه قرار نبود ساعت ۴ بریم؟ چرا گفتی ۸ ؟ دیره خب!
گفت نه منظورش این بود که پدرش ساعت ۸ میاد.
ساعت ۴ که میریم در خونشون مادرم زنگ میزنه و میگه خونتون کدوم رنگ بود. تازه میفهمیم که اون بنده خدا منظورش این بوده که ساعت ۸ بیایم که پدر دختر هم خونه باشه و مادر ما فکر کرده ساعت ۴ باید بریم!
دیگه توی رودربایستی قبول میکنه و میریم داخل.
جلسه دوم یک ساعت و نیم کمتر صحبت کردیم.
همانطور که که حدس زده بودم مساله برونگرایی رو خیلی پررنگ گفته بودند و اما خب اصل قضیه تغییری نکرد.
سعی کردم شخصیتش رو تخلیل کنم و فهمیدم که کلا ایشون متضاد من بود شخصیتشون!
من درونگرا، اون برونگرا
من شمی، اون حسی
من فکری، اون احساسی
من قضاوت گرا، اون ادراکی
یک INTJ در برابر یک ESFP
حتی یک حرف هم اشتراک نداشتیم! نمیدونم چطوریه بعضیا یهو عاشق متضاد هم میشن! توی کوتاه مدت شاید هیجان انگیز باشه اما بعد از مدتی که رابطه عادی شد و هیجانات فروکش کرد دردسر ها شروع میشه!
نمیدونم این مورد اصلا امکان داشت عاقبت بخیر بشیم یا نه!
البته من از خودم مطمئن بودم که اونقدری شخصیت انعطاف پذیری دارم که بتونم با حتی شخصیت متضاد کنار بیام، اما این چیزی نبود که بخوام.
من دوست ندارم دیگه اونقدرام توی زندگی مشترک اذیت بشم.
غیر از این، تاکید زیادی هم روی ماشین و این رفت و آمد ها داشتن.
که از نظر خودش ارزش ساده زیستی من به نظر مسخره میومد!اینکه میگم برای من مراسم عروسی خیلی اولویت نداره و چیز خارقالعاده ای نمیدونمش مسخره میومد و چیزای دیگه.
ضمن اینکه قدرت تصمیم گیری و ثبات خیلی پائینی داشت، حتی خودش رسما گفت که من راحت تحت تاثیر قرار میگیرم و با هر کی صحبت کنم و یه دلیل برام بیاره قانع میشم!
اختلاف سنی ۸ سال هم به نظرم زیاد بود.
این اولین موردی بود که جلسه دوم میرفتم صحبت کنیم.
آخرای جلسه دوم کاملا حس کردم که انگار دختر خانم از اینکه یه جاهایی اینقدر اخلاف داشتیم ناراحت شدند و توی ذوقشون خورده.
امروز مادرم گفت که وقتی زنگ زدم که جواب منفی بدم انگار مادرش ناراحت شد!
با اینکه بارها بهش گفتم که نیازی نیست دلیل رو به کسی توضیح بدی و با بیان این چیزا موضوع رو پیچیده میکنی باز حرف از ماشین و پول این چیزا کرده در حالی که مهمترین دلیل من اینا نبود.
امیدوارم این دختر خانم پراحساس و پر شور و هیجان هم خوشبخت بشوند.
امیدوارم دلشون رو نشکسته باشم.
کاش میتونستم بهشون بگم که ما چقدر به مشکل خواهیم خورد و چقدر فرق داریم!
از این حرفایی که گفته نمیشن اما ای کاش شنیده میشدن متنفرم.
یه لیست تقریبا ده تایی شماره از دوستم گرفتم که بعضی هاشو خودشم رفته بود خواستگاری اما به دلایلی نشده بود.
حتی یک مورد هم قبول نکردند که بریم و یه جلسه حرف بزنیم. از همون پشت تلفن درباره کارم میپرسن و میگن م کنیم و خبر میدیم. فرداش که زنگ میزنیم یا میگن قصد ازدواج نداره یا میگن میخواد درسش بخونه یا . .
الان من چیکار کنم :|
هفته پیش یه شماره بهش دادم و تاکید کردم که دوستم خیلی سفارش این یکی رو کرده. حتما زنگ بزن.
گفت که حالا باشه بعدا و دارم الان میرم شهرستان و نمیشه زنگ بزنی، کلی بحث کردم که خب چه ربطی داره یه زنگ بزن بگو ببینم چی میگن اصلا.
اول بهونه میکنه که خب این شماره معلوم نیست مال کیه! میگم خب زنگ میزنی میپرسی میفهمی! چرا سختش میکنی؟!
بعد بهونه میکنه که میخوام برم شهرستان و نمیشه! میگم آخه چه ربطی داره؟!
بعد بهونه میکنه که اگر زنگ زدم و گفت همین فردا قرار بزاریم چی؟! میگم خب بگو نمیتونم! مگه کاری داره این حرف؟ چرا سختش میکنی؟!
حالا که بعد از یک هفته از شهرستان اومده میگم خب حالا اون شماره رو زنگ نزدی؟ میگه شماره رو گم کردم!!
این همه بهش میگم یه دفترچه 4 تومنی بگیر اینارو اونجا بنویس، نه اینکه هر شماره ای رو روی دستمال کاغذی و کاغذ پاره ای بنویسی بعد گم بشه؟ یه مدیریت به این سادگی رو چرا اینقدر سختش میکنی؟!
بعد که بهش غر میزدم ناراحت میشه و داد میزنه که چرا خفت ام میدی! نمیفهمم واقعا چه ربطی داره؟ خب توقع داری وقتی اینقدر راحت میگی که شماره رو گم کردم هیچی هم بهت نگم؟
هیچی دیگه، کلی دعوا کردیم و آخرشم میدونم بازم هیچی.
خدا کار هیچکس رو لنگ آدم بی عرضه و بی نظم نکنه.
_ یکی از همکارامون پدرش فوت کردنداین هفته و توی مجلس ختمشون دیدم شوهر عمه و پسر عمه هام هم هستند!
بعد فهمیدم که ما با این همکارمون قوم و خویش بودیم و خبر نداشتیم. البته یکم راه دور هست اما باز هم میشه آشنایی داد.
_ این روزا، همه دارن فحش شرایط فعلی رو به رهبری میدن! وقتی میگم خب شما که میگی همه کاره رهبره چرا اون باید الان کاری کنه که همه فحش ها رو بخوره؟مگر براش کاری داره که رو کنار بزنه؟! پس چرا میزاره باشه تا فحشاشو خودش بخوره؟ الان رهبری این وسط چی گیرش میاد؟ بعد که نمیتونن جواب توجیه کننده ای بیارن میگن که عامو تو خیلی ساده ای، مخت شستشو دادن، اینا خیلی ت دارن! :| و من دیگه نمیدونم این مدل تحلیل رو چطور جواب بدم!
پارسال تقریبا آذر ماه بود که با مدیرمون صحبت کردم برای یه کار جدید که قرار بود خودم هم توش ذی نفع باشم. که شروعش اینجا نوشتم.
اونروز دوستم که با من هم تیمی هست روی این پروژه خواست که با مدیرمون صحبت کنیم و گفت که به نظرم خیلی داریم کور جلو میریم و بهتره قبل از اینکه جلوتر بریم به فکر یه طرح کسب و کار شفافتر باشیم .
خلاصه اینکه آخرای جلسه نفهمیدیم چی شد که دیدیم داریم درباره کنسل کردن پروژه حرف میزنیم و الان کلا توی یه حالت بلاتکلیفی هستم توی شرکت و هیچ کاری دستم نیست.
بعد از کلی صحبت به این نتیجه رسیدیم که با توجه به شرایط فورس جاری شرکت و مملکت عاقلانه نیست که روی چیزی وقت بزاریم که اینقدر بلند مدت هست و معلوم نیست آخرش چی بشه. تلویجا صحبت درباره این شد که بتونیم روی کارهای فریلنسر خارجی تمرکز کنیم توی شرکت اما خب مدیرمون گفت که نیاز داره که بیشتر فکر کنه چون این کار یک چرخش خیلی بزرگ محسوب میشه و باید همه چوانب رو سنجید.
من از پارسال از حقوق اینجا زیاد راضی نبودم، البته افزایش حقوق بد نبوده اما پیشنهاد های بهتری هم دارم که فعلا جواب رد دادم و امیدم این بود که بتونم روی یه پروژه ای کار کنم و بالاخره مجبور نباشم تا آخر عمر کدنویس بمونم.
فعلا که پروژه کنسل شده هست و امیدی بهش نیست و منم خیلی نسبت به آینده ناامید شدم. الان هیچ دلیلی برای موندن توی این شرکت ندارم جز اینکه بتونیم به یه چارچوب برای درآمد بیشتر در آینده برسیم.
از طرفی عوض کردن شرکت بعد از یک سال و نیم برام ساده نیست و خیلی چالش بر انگیزه و مطمین نیستم که کار درست در شرایط فعلی چیه.
رفتن به یه شرکت دیگه برای نهایت یک تومن بیشتر آیا واقعا با این شرایط گرونی کار درستی هست؟ خوشم نمیاد که برم دوباره یه جای دیگه از اول بخوام همون کارمندی باشم که پروژه میریزن پشت دستش و اینم دائما باید استرس داشته باشه و آخر ماه هم که حقوق میگیره بازم باید بره از پشت ویترین همه چی رو ببینیه و چند سال بعد هم که با خون دل پولی پس انداز کرده یک شبه با ت های غلط این مملکت دود بشه بره هوا.
هعی
توی این دعوای اخیر با برادرم فهمیدم که چقدر میتونه برای یه بزرگتر پیش قدم شدن برای آشتی سخت باشه!
البته منکه دلم نمیخواست آشتی کنیم ااما فکرشم برام خیلی سخته.
اگر یک بزرگتر برای آشتی پیش قدم بشه و نه بشنوه خیلی خیلی بیشتر خرد میشه تا اون کوچیکتره.
با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد که وقتایی که من با حضرت دوست دعوام میشد و فرداش اون سعی میکرد با چندتا محاوره معمولی اوضاع رو عادی جلوه بده، بد برخورد نکردم و منم بدون اینکه بخوام به غرورش لطمه بزنم باهاش همراه شدم و کمک کردم اوضاع به حالت عادی برگرده و همه چی فراموش بشه.
وگرنه خیلی خیلی داغون میشد غرورش.
توصیه میکنم اگر با بزرگتر دعواتون شد پیش قدم بشید برای آشتی. اما اگر بزرگتره پیش قدم شد بدونید که اصلا نباید از موضع قدرت نگاه کنید و بدونید که در این حالت اگر شما نه بگید ده برابر بزرگتر رو خرد کردید.
این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.
دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.
منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.
خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.
معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.
دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.
تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.
چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!
مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و . .
پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.
دومین شب قدر امسال هم اینگونه گذشت که تا ساعت ۱۲:۳۰ شب شرکت مشغول تحویل پروژه با مشتری بودیم. چشمام خشک شده بود و دیگه درست نمیدید.
وقتی میام خونه ساعت شده ۱:۱۵ دقیقه نیمه شب.
میگم خدایا نکنه شب اول نیومدم میخوای امشبم صدامو نشنوی ؟
ماشین رو برمیدارم و میرم گار شهدا، نیم ساعتی میشینم و بر میگردم. دعایی نمیخونم، اونقدری خستم که فقط یکم دلم بگیره و یکم اشک بریزم، همین.
_ مدیرمون البته افطاری رو مهمون کرد به صرف پیتزا و استیک برگر. که تا حدودی از خستگی کار کم کرد :)
_ فاز اینایی که با قلیون میان گار شهدا و با هر سطر دعا یه قل هم میزنن رو درک نمیکنم!
_ امروز شرکت چند نفر برای مصاحبه کارآموزی frontend اومده بودن شرکت. یکیشون اونقدری بوی بد میداد که مدیرمون پنجره اتاقش رو باز کرده بود و از جلسه اومده بود بیرون! و اون آدم قطعا هیچ شانسی برای کارآموزی نخواهد داشت. یکی دیگه هم برگشته میگه حالا پشتوانه مالی هم دارید پول بدید ؟ خب ببینید این سوال واقعا ناشیانه و مبتدی هست، هیچوقت نباید این اطلاعات رو به این شکل توهین آمیز از شرکتی بخواید. عوضش مثلا میتونید بگید که برای من مهم هست که پرداختی های شرکت منظم باشن تا بتونم برنامه ریزی کنم و دچار دغدغه هایی که بازدهی کارم رو پایین میارند نشم. این همون جمله اول هست اما به شکل حرفه ای.
خلاصه که همکارم که مصاحبه میکرد میگفت هیچکدوم بدرد نمیخوردن!
دو هفته ای هست که بچه های شرکت سالن میگیرن برای برنامه فوتبال.
دیروز جلسه دوم بود که میرفتم، البته به اصرار بچه ها. وسطای بازی اومدم استاپ کنم که زانوم خالی کرد و دادم به هوا رفت و نقش بر زمین شدم.
شدت درد به حدی بود که چشمام سیاهی میدید. و باز هم دوباره، همان درد قدیمی و کهنه سر باز کرد.
حالا بازم باید تا هفته ها لنگ بزنم و به خودم لعنت بفرستم که چرا رفتم جودو! آخه میخواستی که چی بشه ؟ مگه خدا براش مهم بود که تو چی ازش میخوای ؟
بدبختی اینکه ماشین هم خراب شده و کلا هم خودم هم خانوده مشکل پول داریم. هم برای تعمیر ماشین و دیگر موارد!
نمیدونم اینبار برم عمل کنم یا نه، اصلا حس خوبی ندارم که با دریل استخونم رو سوراخ کنن که خون بپاشه به سقف اتاق و تا یک ماه هم نتونم از جام بلند بشم !
این درد کهنه داره خیلی اذیتم میکنه.
الانم افتادم توی خونه و به زور ده قدم راه با درد و عصا میرم و به نفس نفس میافتم.
چی فکر میکردیم چی شد!
_ فارغ از اینا، توالت فرنگی هم بلد نیستم استفاده کنم ! اینو کجای دلم بزارم
از وقتی نقش جدید رو توی شرکت به عهده گرفتم، جلسات متعددی در این باره با بچه ها داشتیم.
چیزی که برام جالب بود این بود که توی این مدت چندین بار عبارات این چنینی رو شنیدم:
آقای فلانی خیلی خوب توضیح میده
آقای فلانی حرف دل آدم رو میزنه
آقای فلانی خیلی سیستماتیک فکر می کنه
آقای فلانی خیلی طرز فکر و دیدگاه جالبی داره
البته برای خود من شنیدن این حرفها زیاد مهم نبود، اما برام جالب بود که چیزی که اونها می بینند در واقع بازتاب طرز فکر خودم در نحوه حل و فصل کردن موضوعی توی ذهنم و گفتگوی درونی خودم هست.
همیشه وقتی که میخوام چیزی رو بفهمم از جوانب زیادی بهش نگاه میکنم و خودمو جای کسی میزارم که قراره این صحبت ها رو قبول کنه. برای همین معمولا وقتی میخوام چیزیو برای کسی توضیح بدم، خودم رو کاملا جای اون میزارم و یک مسیر ذهنی از جهل به دانایی رسم میکنم و دست مخاطب رو میگیرم و قدم به قدم میارمش جلو.
هر جایی که براش سوال میشه از قبل میدونم و خودم سوال رو مطرح میکنم، کمی به فکر فرو میبرمش و بعد جواب رو بهش میدم، و دوباره صورت مساله رو با جواب جدید تغییر میدم و مبحث جدیدی باز میکنم و همینطور ادامه میدم تا تمام مطلب رو انتقال بدم.
خدا رو شکر تا حالا این روش خوب جواب داده.همیشه معتقدم اگر بتونم شفاف فکر کنم و خودم رو درباره موضوعی قانع کنم، اونوقت میتونم به خوبی دیگران رو هم قانع کنم.
علی الحساب عیب این روش اینه که متکی به منطق هست و همیشه نباید بر اساس منطق دیگران رو متقاعد کرد. گاهی یه پس کله ای و بگیر بتمرگ کار دو ساعت مباحثه رو انجام میده :)
اونروز به همکارم گفتم که میدونی. حس میکنم همه این کارها الکیه. خب که چی؟ حالا ما اسپرینت میگیرم خب چی شده توی شرکت؟ فکر میکنم مشکل عمیقتر باشه!
اونم به حرف اومد که آره دقیقا منم همچین حسی دارم! یه جلسه صحبت کردیم و یکم افکارم رو واضحتر بهشون انتقال دادم، حالا قرار شده فردا صبح یه جلسه داشته باشیم با مدیران و دیدگاهم رو ارائه کنم و بحث کنیم درباره اش.
امیدوارم نتیجه ای که مد نظرم هست حاصل شود.
هفته دیگه دوباره باید برم پیش دکتر چون داروهام دارن تموم میشن. از نتیجه راضی هستم. هرچند این حس بی تفاوتی و پوچی اذیتم میکنه و نمیدونم چم شده!
بالاخره امروز سکه هایی رو که یه مدت پیش خریده بودم با 5 تومن ضرر فروختم.
از اونجایی که تا حالا سهم هایی که توی بورس گرفتم بیشتر از این مقدار توی سود هستن خیلی ضرر برام مهم نبود، فقط میخواستم نباشند دیگه، از طلا کلا خوشم نیومد. من آدم طلا خریدن و نگه داشتن نیستم.
اما خب این قضیه باعث شد که بیشتر درباره بازارهای مالی و اقتصاد مطالعه کنم و مقدمه ورودم به بورس شد و تا الان از سودش راضی هستم و فکر میکنم بتونم بیشتر هم سود کسب کنم.
از وقتی قرص هارو میخورم حالم خیلی بهتر شده. برای دوستم اینجوری تعریف کردم که انگار قبلا افکار ناامیدی و استرس و اضطراب همیشه پشت در ذهنم بودند و تا در میزدند من بهشون اجازه میدادم بیان داخل و از درون روحم رو فرسایش بدن. اما الان انگار اصلا صدای در رو حتی نمیشنوم! و خیلی حس خوبیه.
البته یه چندتا عوارض هم داره، گاهی دچار سر گیجه میشم که اینبار که رفتم پیش دکتر باید بهش بگم. موضوع مهمتر اما اینکه انگار غریزه جنسی ام خاموش شده کلا! یعنی اصلا حسی ندارم به این چیزا .
البته من مشکلی باهاش ندارم و اتفاقا خیلی راضیم از این عوارض جانبی یا اثر دارویی یا هر چیزی. باعث شده بهتر بتونم روی مسائل مهمتر تمرکز کنم. اگر میدونستم اینقدر تاثیر داره زودتر میرفتم پیش روانپزشک.
توی شرکت نقش جدیدی رو به عنوان اسکرام مستر قبول کردم که برای من دریچه جدیدی توی حرفه کاریم محسوب میشه. به این کار خیلی علاقه دارم و مدیرم توی جلسه ای که صحبت میکردیم گفت ما نیاز به همچین کسی که بتونه برامون اسکرام رو پیاده سازی کنه داریم و به نظرمون تو مناسب این نقش هستی.
از اونجایی که دقیقا خودم ایرادات و عیب های فرآیند های تولید نرم افزار و شرکت ها رو توی این چندین سال تجربه به خوبی لمس کرده بودم قبول کردم و بهش به عنوان یک شانس برای بهتر کردن جایی که دارم کار میکنم نگاه میکنم.
از آخرین مورد خواستگاری چندین هفته میگذره، توی پارک روبروی حافظیه صحبت کردیم و حس کردم زیاد روحیه ام بهش نمیخوره. کلا وقتی می بینم نمیتونم دختری رو بخندونم یا حتی کاری کنم لبخند بزنه به این حس میرسم که دنیای منو درک نکرد که از این حرف نخندید یا عکس العملی نشون نداد. مادرم که زنگ زده بود اونا خودشون هم جواب رد دادند و تمام شد قضیه.
دیگه دل و دماغ خواستگاری رفتن ندارم. فعلا از کسی هم دنبال شماره نیستم ، حضرت مادر هم دقیقا همانطور که فکر میکردم تا من قضیه رو یکم ول کردم اوشون هم کلا بیخیال قضیه شده و هیچ تلاشی نمی کنه! حضرت دوست هم که در دنیای خیالی و بچه گانه خودش سیر و سیاحت میکنند و فارغ از غم هر دو جهان!
دو هفته هست که نماز نمیخونم. باید گذرنامه ام رو هم برای اربعین امسال تمدید کنم.
تا خدا چی بخواد.
روز چهارشنبه رفتم پیش یه مشاور. خیلی یهویی شد. به یه نفر گفته بودم که برام نوبت بگیره پیش یه دکتری که خودش تحت نظرش بود و زنگ زد گفتم دوشنبه هفته دیگه خوبه؟ گفتم آره. بعدشم دوباره زنگ زد گفتم عصر میتونی بیای ؟ گفتم آره!
وسطای راه پشیمون شدم و خواستم نرم. نمیدونستم الان باید برم چی بگم و دقیقا از کجا شروع کنم.
نمیدونستم به چی باید میپرداختم و مهم و اهم برام چیا بودن دقیقا.
رفتیم و بالاخره برای اولین بار وارد اتاق یه مشاور شدم. دکتر یه خانم مسن بود با چشمای رنگی.
زیاد حرف نزدیم و بیشتر درباره احساس اضطراب و استرسی که همیشه باهام هست حرف زدم و گفتم که مدتی کمتری حدودا چندماهی هست که انگار این احساس عوض شده و حس میکنم به پوچی رسیدم و انرژی و انگیره برای هیچکاری ندارم و سطح انرژیم به صفر رسیده. گفتم که حس میکنم هیچی خوشحالم نمیکنه.
مشاور توضیح داد که این رو بهش میگن اضطراب منتشر و در ادامه میتونه به افسردگی منجر بشه و کمی از علایمش رو دارم هرچند هنوز خیلی وخیم نیست اوضاع و چون اهل دود و این چیزا نیست بهتر میشه درمان کرد.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه. فعلا قضیه رو هم از خونه پنهون نگه داشتم. دکتر برام دوتا قرص نوشت که باید تا دو ماه فعلا مصرف کنم و بعد دوباره بهش مراجعه کنم. توضیحاتشون که خوندم یکیش مرتبط با افسردگی بود و اون یکی مرتبط با اضطراب.
خیلی دلم میخواد با چندتا قرص حس و حالم بهتر بشه و حاضرم خیلی بیشتر هم خرج کنم. فقط از این حال بی حسی و پوچی بیرون بیام.
هر چی جلوتر میرم انگار همه چی بدتر میشه. به تمام اون اگر هایی فکر میکنم که اگر شده بود الان وضعیت خیلی بهتری داشتم، یا شایدم فکر میکنم که داشتم!
فعلا نمازهام هم یکی درمون شده. نمیدونم شاید دیگه هیچوقت نخونم. نمیدونم توی این اوضاع جنگی و ناامیدانه ای که هستم و دارم تقلا میکنم برای حداقل های زندگی نماز به چه دردم میخوره.
نمیفهمم که اصلا به چه درد خدا میخوره که بخواد بر اساسش پاداش بده یا نده! خوب باشم که چی اصلا؟
گفتم فلانی، خدای من الان پوله. پول بود همه چی بود و الان که نیست هیچی نیست. شاید برای من اینطور بوده. بهرحال آدما بر اساس تجربه های شخصی زندگیشون اعتقاداتشون شکل میگیره نه از روی خطوط روی کتاب ها.
رفتم برای مصاحبه، وارد اتاق منابع انسانی میشم و منتظر میشینم.
یک خانومی روی سیستم خودش برام آزمون ICDL و زبان رو اجرا میکنه و مشغول حل کردنش میشم.
بعد از یک ساعت که آزمونش تموم میشه هنوز تا شروع شدن مصاحبه اصلی که ساعت 1 قرار بود باشه نیم ساعت وقت هست.
میرم بیرون و گشتی میزنم. همش توی ذهنم هست که نکنه سوال تخصصی بپرسن و نتونم جواب بدم.
برمیگردم و رب ساعتی منتظر میشینم که ازم میخوان که وارد اتاق کناری بشم.
یک خانم تقریبا مسن در جایگاه مدیر نشستن و به عنوان معاونت معرفی میشن. به همراه سه آقا و دو خانم دیگر. من و شش نفر توی یک اتاق برای مصاحبه.
راستش با اینکه تعدادشون زیاد بود اما کمتر استرس گرفتم چون حس کردم که براشون مهم هستم و اینکه اینجور مواقع معمولا قرار نیست هیچ چیز خیلی ریز و تخصصی بشه.
سوالات بیشتر درباره تجربه های قبلی و علت اینکه میخوام از کار فعلی بیرون بیام بود. حرف میزنیم و اصرار میکنن که مبلغی رو به عنوان حقوق پیشنهاد کنم.
بعد از کمی چک چونه میگم چهار تومن به عنوان کف حقوقی خوبه.
میدونستم این عدد زیاد هست اما برای من هزینه بیرون اومدن از اینجا اونقدری زیاد بود که میخواستم به خاطر یک عدد بالاتر اینکارو کرده باشم. هیچ چونه ای نزدن و گمونم خیلی بالاتر از مقدار مد نظرشون بود. هرچند یکی از آقایون گفت که حالا باید بیشتر حرف بزنیم و صحبت های حقوقی زیاد جدی نشد و به علت کمبود وقت منم نتونستم زیاد ازشون سوال کنم و جلسه تموم شد.
حس خوبی به محیط کارش نداشتم، توی اون یک ساعتی که نشسته بودم دوتا از خانوم های شرکت کنار دستم داشتن صحبت های پچ پچ میکردن و معلوم بود درباره مسایل داخلی شرکت هست. همون خاله زنکی و ی کاری.
قرار بود توی سه روز آینده زنگ بزنن که فعلا خبری نشده. فردای روزی که مصاحبه دادم توی شرکت مدیر ارشدمون خواست که بریم کافه و درباره یه سری مسایل داخلی شرکت صحبت کنیم.
یه خورده امیدوار شدم که شاید بشه اینجا تغییراتی بوجود آورد و موند، شاید بشه به آینده اش امیدوار بود. یه جورایی الان زیاد مایل نیستم که اون شرکتی که مصاحبه دادم هم بهم زنگ بزنن.
حس بدی نسبت به روند کلاسیک و سنتی اداره شرکت داشتم و اینکه بخوان اینجور بی روح و بی مغز از داوطلب شغل برنامه نویسی آزمون ICDL بگیرن. پیش خودم گفتم از فرداش باید اینجا با همه ی تکنولوژی های روز خداحافظی کنم و فقط بچسبم به منطق کار اینا و رزومه و همه چی رو فراموش کنم در ازای یه تومن بیشتری که شاید بتونم همینجا هم بدستش بیارم با یکم اصرار بیشتر.
معمولا بیش از اندازه درباره آینده و اتفاقاتی که قرار است بیافتد خوشبینانه نگاه و نتیجه گیری میکنیم.
در بعد معنوی این قضیه باعث میشود که بدترین حال های بد و گناه های بزرگ را از ترس مواجهه و تفکر درباره آن، خیلی غیر ممکن برای خود و غیر محتمل درباره ارتکاب آنها بدانیم.
هیچکدوم از ما خود را لایق گرز آتشین شب اول قبر نمیدانیم، هیچکدوم از ما خود را لایق گم شو خدا نمیدانیم (قَالَ اخْسَئُوا فِیهَا وَلَا تُکَلِّمُونِ)،
هیچکدوم از ما خود را لایق افسردگی خفه کننده ناشی از دوری از خدا نمیدانیم (وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا)،
هیچکدوم از ما خود را لایق جهنم و عذاب نمیدانیم.
و خیلی چیزهای دیگر که هیچوقت حتی بهش فکر هم نکرده ایم و احتمال اینکه برایمان اتفاق بیافتد را در نظر نگرفتیم صرفا به خاطر ترس از مواجهه شدن با آنها. مثل مرگ!!
در حالی که اگر به خوبی نگاه کنیم، و مسیر اتفاق افتادن هر کدام از آنها را ببینیم، متوجه میشویم که با سرعتی استاندارد و مطمئن در حال حرکت به سمت همان حال بد و اتفاق غیرممکن برای ما، که هیچوقت فکرش را نمیکنیم برای ما اتفاق بیافتد در حال حرکت هستیم.
از این اتفاقات برای خودم افتاده است، یه زمانی فکر میکردم که من لایق یه کار درست و کارمندی با حقوق خوب و ازدواج به موقع و همسر خوب هستم. الان که به گذشته نگاه میکنم با خودم میگم آخه من چه فکری میکردم! هیچکس نگفته من لایق چه چیزهایی هستم و چرا فکر میکنم حق من نیست که یه روز بهاری عادی، زیر آسمون خدا با رعد و برق مرگ به سراغم بیاد؟ چرا فکر میکنم من لایق اتفاق بهتری هستم؟(این اتفاق یک ماه پیش برای فردی از همشهری های من واقعا افتاد)
چرا فکر میکنیم که ما به جایی نمیرسیم که کفر بگیم و دست به ی بزنیم؟
چرا فکر میکنیم به جایی نمیرسیم که دست به بزنیم و خودمون رو با حرفهای به ظاهر منطقی و زیبا توجیه کنیم؟
چرا ما اینقدر بیخودی درباره همه چیز خوشبینیم؟!
کاش یه بار بشینم و ببینم در بعد معنوی کجای کارم؟ تصورم از آدم خوبی که فکر میکنم هستم چقدر خوشبینانه هست و آیا واقعا لایق اون تصویر هستم؟
توی دو ماهه اخیر سودی که از بورس تونستم بگیرم معادل درآمد یکسالم بود و از این بابت یکم خوشحالم. تا اینجا حدود 67% سود روی کل سرمایه ام.
زیاد اذیت شدم البته، قیمت ها بارها پایین اومدن و منفی شدند اما در کل بازدهی خوبی داشته برام. الان هم توی استرس هر روزه هستم که سهم هایی که دارم کجا اصلاح میکنه و آیا بهتره بفروشم یا نگه دارم.
همش حسرت میخورم که کاش از اول امسال اومده بودم توی بورس، سودهای خیلی خوبی میشد بگیری اگر از اول امسال سهم هایی رو خریده بودی و تا الان نگه داشته بودی. مثلا سهم "فرابورس" از اول امسال تا حالا 12 برابر شده ! یعنی اگر کل سرمایه ام رو گذاشته بودم روش تا الان به استقلال مالی رسیده بودم که حداقل نیاز نداشتم برای ماهی چند تومن پول خودم رو به یکی دیگه بفروشم.
به این فکر میکنم که گاهی چقدر فاصله من با چیزهایی که رویاشون رو دارم کم بوده و من فقط بی خبر بودم!
به این فکر میکنم که اگر فلان اتفاق افتاده بود و الان من اینقدر پول داشتم چطور آدمی میشدم. چقدر حالم بهتر می بود!
بیشترین رویام هم اینه که بتونم با استقلال مالی که پیدا میکنم آزادانه برم سفر. سفر به آسیایی شرقی و اروپا.
خیلی وقته اینجا دیگه درست و حسابی ننوشتم.
دیروز برای روز مادر بعد از یکم چونه زنی با خودم تصمیم گرفتم برای اولین بار توی زندگیم و زندگیش براش یه هدیه خوب بگیرم به مناسبت روز مادر.
دیدم هر چی بخرم یه شبهه ای داره که ممکنه بدردش نخوره! دیگه براش یه کارت هدیه 400 هزار تومانی گرفتم با یه شاخه گل.
حس کردم اینکه مالک یه مقدار پولی باشه که هر جور خودش بخواد بتونه خرجش کنه بهش حس با ارزش بودن بیشتری میده تا خرید چیزهایی که بدردش نخورند و بعد از یه مدت فراموش کنه. البته بهانه ای هم شد که دستش رو ببوسم، کاری که همیشه براش دنبال بهونه هستم و توی حالت عادی روم نمیشه.
البته بهش گوشزد کردم که والو ای رفتی پولو دادی گوجه و خیار و بادمجون خودت میدونیا :)
سنت های الهی.
از سنت های الهی همیشه این بوده که یاران خودش رو یاری میکنه، اونم به شکلی که اونها هیچوقت فکرش رو نمیکنند، یعنی از جایی که حسابش رو نمیکنند در وقتی که فکرش رو نمیکنند کمکی رو میرسونه که اونها فکر نمی کردند بهش احتیاج داشته باشند.
انقلاب که شد شاید کمتر کسی میتونست اون موقع اهمیت خودکفایی در بحث نظامی رو درک کنه، کمتر کسی واقعا اثرات نیروی نظامی قوی داشتن رو درک میکرد که حتی اگر هم میدونست کار زیادی برای انتقال این ایده و تفکر به دیگران و پیاده سازی اون نمیتونست بکنه.
اما در اون زمان دشمن به ایران حمله نظامی میکنه و ایران در خلال این مقاومت و ایستادگی و جنگیدن یک قدرت نظامی قوی رو در بلند مدت تشکیل میده که امروزه کمتر کسی میتونه به حمله به این کشور فکر کنه.
و اما سنت های الهی، همچنان پابرجا هستند.
همون خدای جنگ، خدای اقتصاد هم هست. و یاران خودش رو یاری میکنه.
من تحلیلگر اقتصاد و ت نیستم، بر فرض بودن هم شاید کمتر تحلیلگر نظامی اون زمان میتونست واقعیت حمله نظامی به ایران رو درک و اثرات اون رو پیش بینی کنه. که اینکار در بلند مدت چقدر به نفع ایران خواهد بود که اگر می دانستند همچین کاری نمیکردند.
من نمیتونم بر اساس داده های خام اقتصادی و ی، یک تحلیلی بر خلاف عرف فکری جامعه و فراتر از زمان خودم بکنم که با عقل هم جور در بیاد!
من فقط سنت های الهی رو می بینم و از اتفاقاتی که در گذشته افتاده الگوهای تکرار شونده برداشت میکنم و با استفاده از اونها سعی میکنم آینده رو حدس بزنم، بله فقط میتونم حدس بزنم.
ایران سالهاست با تحریم از طرف آمریکا و جامعه جهانی دست و پنجه نرم میکند، ایران شاید تنها کشوری باشد که کمترین وابستگی رو به اقتصاد جهانی داشته باشد، ایرانی که کمترین بدهی ارزی رو دارد و اقتصاد جهانی که وابسته به آمریکاست.
فرضا ترکیه با بدهی ارزی ۴۳۰ میلیارد دلاری و ایران با بدهی ۸ میلیارد دلاری قابل قیاس نیستند. کل مصرف واردات واجب کشور چیزی بین ۲۵~۳۵ میلیارد دلار است، که به خوبی قابل مدیریت است.
و در ادامه طبق اذعان اکثر کارشناسان و صاحب نظران اقتصادی جهان :
اقتصاد امریکا در حال فروپاشی است و ایران شاید تنها کشوری است در جهان که وابستگی مستقیمی به اقتصاد امریکا ندارد و طبق سنت های الهی، من فکر میکنم که همه ی این سالهای تحریم و جدا ماندن ایران از اقتصاد جهانی خیلی به نفع ایران بوده است! و این رو نمیشه اثبات کرد مگر وقتی که اثرش اتفاق بیافتد.
همان خدایی که ایرانِ از لحاظ نظامی ضعیف رو از یک جنگ 8 ساله عبور داد و تبدیل به یکی از قویترین نیروهای نظامی دنیا کرد، این قدرت را دارد که ایرانِ از لحاظ اقتصادی بسیار ضعیف را از تحریم های 40 ساله هم عبور دهد و تبدیل به یکی از قدرتمند ترین اقتصاد های جهان کند.
اقتصاد مقاومتی و صاحب تئوری این نظریه و آینده نگری اش را که درست مخالف اقتصاد نفتی و وادادگی و هستش جدی بگیری.
این وسط، ما فقط باید به خدایی که یاران خودش رو یاری میکنه اعتماد داشته باشیم.
درباره این سایت